بازرگان و طوطی
بود بازرگان و و او را یک طوطیی در قفس محبوس زیبا طوطیی
چونکه بازرگان سفر را ساز کرد سوی هندوستان شدن آغاز کرد
هر غلام و هر کنیزک را زجود گفت بهر تو چه آرم گوی زود
هر یکی از وی مرادی خواست کرد جمله را وعده بداد آن نیک مرد
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان چون بینی کن ز حال من بیان
گفت آن طوطی که آنجا طوطیان چون بینی کن زحال من بیان
کان فلان طوطی که مشتاق شماست از قضای آسمان در حبس ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست و ز شما چاره و ره ارشاد خواست
گفت می شاید که من در اشتیاق جان دهم اینجا بمیر از فراق ؟
این روا باشد که من در بند سخت گه شما بر سبزه گاهی بر درخت ؟
چونکه تا اقصای هندستان رسید در بیابن طوطی چندی بدید
مرکب استانید پس آواز داد آن سلام و آن امانت باز داد
طوطیی ز آن طوطیان لرزید بس اوفتاد و مرد و بگستش نفس
شد پشیمان خواجه از گفت خبر گفت رفتم در هلاک جانور
این چرا کردم؟ چرا دادم پیام ؟ سوختم بیچاره را زین گفت خام
کرد بازرگان تجارت را تمام بازآمد سوی منزل شادکام
هر غلامی را بیاورد ارمغان هر کنیزک را ببخشید او نشان
گفت طوطی ارمغان بنده کو؟ آنچه گفتی آنچه دیدی بازگو
گفت نی من خود پشیمانم از آن دست خود خایان و انگشتان گزان
آن یک طوطی ز دردت بوی برد زهره اش بدرید و لرزید و بمرد
من پشیمان گشتم این گفتن چه بود؟ لیک چون گفتم پشیمانی چه سود؟
چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد پس بلرزید و اوفتاد و گشت سرد
خواجه چون دیدش فتاده همچنین بر جهید و زد کله را بر زمین
گفت ای طوطی خوب خوش حنین این چه بودت؟ این چرا گشتی چنین؟
بعد از آنش از قفص بیرون فکند طوطیک پرید تا شاخ بلند
طوطی مرده چنان پرواز کرد کافتاب شرق ترکی تاز کرد
خواجه حیران گشت اندر کار مرغ بی خبر ناگه بدید اسرار مرغ
روی بالا کرد و گفت ای عندلیب از بیان حال خودمان ده نصیب
او چه کرد آنجا که تو آموختی؟ ساختی مکری و ما را سوختی
گفت طوطی کو به علمم پند داد که رها کن لطف و آواز و داد
مولانا شیخ جلال الدین بلخی